ضحی خانمضحی خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

نی نی ضحی

اولین سفر به کرمان

امسال باباجون زودتر از هر سال راهی سفر کربلا شدن. من و زینب و مامان جون، 20 روز کرمان بودیم. من اولین سفر خودم رو تجربه می کردم و امتحانم رو به خوبی پس دادم. از اونجایی که کوچکترین نوه بودم، مرکز توجه واقع شده و شرمنده از این همه اظهار محبت و لطف... وقتی مامان جون می خواستن ازم عکس بگیرن، همه انتظار داشتن گوشه ای از عکس حضور فعال داشته باشن که مبادا از قافله خاطرات جا بمونن. ...
10 آذر 1395

پاییز95

سلام بر پاییز من دختر تابستانم اما فصل عاشقی و برگهای هزار رنگ را دوست خواهم داشت. مامان میگه: نیمی از مردم با پاییز الفت دیرینه ای دارند و خواهند داشت. هزار رنگ و هزار رنگ اند! مواظب باش... ...
7 آبان 1395

خواهش مادرانه

همه هفته چشم راه می کنیم تا جمعه بیاد . آخ جون فردا نه زینب مهد داره و نه باباجون دادگاه ، میتونم تا 9 بخوابم . حالا صبح جمعه شده و عقربه های ساعت میرن تا قله ی 6 صبح رو فتح کنن که ضحی لی لی دست و پا میزنه و می خواد بیدار شه. خدایا ! نه، منم میخوام مثل بقیه بخوابم . به هر وسیله ای اعم از لالایی و تکون دادن و شیر دادن متوسل میشم که بخوابه غافل از اینکه تصمیم خودش روگرفته... مجبور میشم سریع از اتاق خارجش کنم تا زینب خانم رو بیدار نکنه. این عکس رو ساعت 9 صبح گرفتم. بله، من تا ساعت 9 مرتب چرت زدم و خمیازه کشیدم تا بقیه بیدار شن. خدایا! به بچه ها بفهمون که خواب دم صبح روز جمعه یکی از نعمت های ا...
26 مهر 1395

چرا ضحی؟

والضحی... قسم به روشنایی سپیده دم دریچه زمان از صبح و روشنایی آغاز می شود. لحظه ای که همه چیز بوی شکفتن می دهد و نور چون خونی در رگ های زمین جریان می یابد. پلک جهان گشوده می شود و عطر زندگی در سرت می پیچد. هوای صبح لا به لای ناخوداگاه مغز سرک می کشد و کشان کشان تو را به آینده مژده می دهد. ای آورنده صبح، ضحی را به تو می سپارم...   ...
17 مهر 1395

من و خواهرم

من ، ضحی خانم هستم. دختری بسیار آرام و صبور. مامانم میگه : می ترسیدم مثل بچگی های خواهرت خیلی اذیتم کنی اما خدا رو شکر با دو روحیه متفاوت سر و کار دارم. امیدوارم مامانم رو ناامید نکنم و همچنان دخمل خوبی بمونم. توی این عکس خواهرم 4 سال و نه ماه داره و من یک ماه و هفده روز.   ...
6 مهر 1395

خواب خوش

امروز هم 3 نفری ضحی خانم رو حمام کردیم. زینبم تشت و کاسه آورد، من دمای آب رو تنظیم کردم و آب ریختم روی دست باباجون و ایشون هم در حالیکه ضحی لی لی رو در آغوش گرفته بود، شروع به شستن کرد. اونقدر آروم و بی صدا ما رو نگاه میکنه که دلت غنج میره. زینب خانم ثانیه ای ساکت نمیشه و برای خواهرش حرف میزنه و شعر می خونه. عجب دنیایی داره بزرگ شدن بچه ها. انگار همین دیروز بود. من و باباجون با ترس و لرز و ناشیانه زینب رو حمام می کردیم. مرتب ترس داشتیم از دستمون سر بخوره و بیفته. حالا دخترم برای خودش خانم شده و تا چند روز دیگه پا به مقطع پیش دبستانی یک میذاره. به همین سادگی عمر میگذره... ...
31 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی ضحی می باشد